جدول جو
جدول جو

معنی مه مرد - جستجوی لغت در جدول جو

مه مرد
(مِهْ مَ)
مرد بزرگ. بزرگمرد، کدخدا و ریش سفید بازار و محله و اصناف. (برهان) ، در بیت زیر گویا مرادف کاروانسالار و بزرگ قافله است:
سالار بار مطران مه مرد جاثلیق
قسیس باربر نه و ابلیس بدرقه.
سوزنی
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از سره مرد
تصویر سره مرد
مرد برگزیده، جوانمرد، کنایه از بی ریا
فرهنگ فارسی عمید
(دِهْ کُ)
دهی است از دهستان والانجرد شهرستان بروجرد. واقع در 20هزارگزی جنوب بروجرد. دارای 1221 تن سکنه می باشد. آب آن از قنات تأمین می شود. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 6)
لغت نامه دهخدا
(سَ رَ / رِ مَ)
پاک مرد و مرد بیغش و بی ریا. (آنندراج) :
من همانا که نیستم سره مرد
چون نیم مرد رود و مجلس و کاس.
ناصرخسرو.
زید آن سره مرد مهرپرورد
کای رحمت باد بر چنین مرد.
نظامی.
گفت ﷲ و فی اﷲای سره مرد
آن کن از مردمی که شاید کرد.
نظامی (هفت پیکر ص 239).
بخور ای نیک سیرت سره مرد
کان نگون بخت گرد کرد و نخورد.
سعدی
لغت نامه دهخدا
(رَهْ جِ)
دهی از بخش مرکزی شهرستان جیرفت. دارای 243 تن سکنه. آب آن از قنات و محصول عمده آنجا برنج وراه آن فرعی است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 8)
لغت نامه دهخدا
(مَ)
دهی از دهستان اشیان است که دربخش اشکذر شهرستان یزد واقع است و 1771 تن سکنه و مسجد قدیمی دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 10)
لغت نامه دهخدا
(مَ تَ مَ)
یکی از شعرای قدیم ایران. نام دیگر او دیواره وز است و او شاعری است طبری در مائۀ چهارم هجری در دربار عضدالدولۀ دیلمی و قابوس بن وشمگیر. (یادداشت مرحوم دهخدا). رجوع به دیواره وز در ردیف خود شود
لغت نامه دهخدا
(گَ زَ)
نام دهی است در چهار فرسخ بیشتر میانۀ شمال و مغرب احمد حسین (ناحیۀ لیراوی) فارس. (از فارسنامۀ ناصری ص 280)
لغت نامه دهخدا
(یَکْ کَ / کِ / یِکْ کَ / کِ مَ)
یگانه در مردی. مرد بی عدیل. (یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(دَهْ مَ دَ / دِ)
منسوب به ده نفر مرد و یا زیادتر. (ناظم الاطباء). هر چیز منسوب به ده مرد که کنایه ازبسیاری مرد است چون زر ده مرده و جام ده مرده، زری و جامی که به مردم بسیار کفایت کند. (از آنندراج).
- ده مرده حلاج بودن، نهایت زیرک یا کاری بودن. (از امثال و حکم دهخدا).
- ده مرده کار، یک کس که کار مردم بسیار کند. (از چراغ هدایت).
- ده مرده کار کردن، کار کردن یک نفر به اندازۀ ده نفر. (از ناظم الاطباء) (از آنندراج).
- جام ده مرده، جامی که برای ده نفر کفایت می کند. (از ناظم الاطباء) (از آنندراج) :
توقف مکن رطل پر کرده ده
به دریاکشان جام ده مرده ده.
نظامی.
- زور ده مرده، زوری که مقابل زورده نفر مرد باشد. (ناظم الاطباء) (از آنندراج) :
زر نداری نتوان رفت به زور از دریا
زور ده مرده چه باشد زر ده مرده بیار.
سعدی.
، جمعیتی که مرکب از ده مرد باشد، سرکردۀ ده نفر. (ناظم الاطباء) ، هرزه گوو بسیار گو. (غیاث).
- ده مرده گو (یا گوی) ، بسیار پرحرف. (از برهان) (ناظم الاطباء). کنایه از هرزه گوی است، چه گفتن بسیار دال است بر هرزه گویی. (آنندراج) :
حذر کن ز نادان ده مرده گوی
چو دانا یکی گوی و پرورده گوی.
سعدی
لغت نامه دهخدا
(مِ مَ)
دارای مهر. بامحبت. دوست:
آنچنان رو که غلامان رفته اند
تا سگش گردد حلیم و مهرمند.
مولوی
لغت نامه دهخدا
(مِ گِ)
مهریجرد: و در یسار شهر به هشت فرسنگی دهی معتبر بساخت و آن را مهرگرد نام کرد و اکنون آن قریه را مهریجرد می خوانند، دهی وسیع و معمور است. (تاریخ یزد)
لغت نامه دهخدا
(مِ جِ دَ)
دهی به حدود یزد: مهرنگار در کنار میبد دهی دیگر بساخت و آن را مهرجرد نام کرد یعنی مهرگرد. (تاریخ یزد)
لغت نامه دهخدا
(مِ جِ)
مهرگرد. از قنوات وقفی شهر تهران، در سمت شمال. مقدار آب آن دو سنگ و مسافت مادرچاه تا شهر حدود نیم فرسنگ است. (یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(عَ)
بردن و بیشتر گرفتن از چیزی. (منتهی الارب) (آنندراج). بردن همه چیز را. (از ناظم الاطباء). بسیار گرفتن از چیزی. جرف. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(هََ دَ)
همدرد. دو کس که دردی مانند هم داشته باشند، به کنایه، هم فکر و غمخوار. دلسوز. غمگسار:
یار همکاسه هست بسیاری
لیک هم درد کم بود باری.
سنائی.
همه همخوابه و همدرد دل تنگ منید
مرکب خواب مرا تنگ سفر بگشائید.
خاقانی.
رفیق من یکی همدرد باید
تو را بر درد من رحمت نیاید.
سعدی.
حدیث عشق جانان گفتنی نیست
وگر گویی کسی همدرد باید.
سعدی.
مرا چندگویی که درخورد خویش
حریفی به دست آر همدرد خویش.
سعدی.
دلی همدرد و یاری مصلحت بین
که استظهار هر اهل دلی بود.
حافظ.
اگر ز خون دلم بوی شوق می آید
عجب مدار که همدرد نافۀ ختنم.
حافظ
لغت نامه دهخدا
(دِهْ مُ)
دهی است از بخش ایذه شهرستان اهواز. واقع درسیزده هزارگزی جنوب باختری ایذه. دارای 135 تن سکنه. آب آن از چاه و قنات تأمین می شود. ساکنین از طایفۀ بختیاری هستند. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 6)
لغت نامه دهخدا
(دِهْ)
دهی است از دهستان آباده طشک بخش نی ریز شهرستان فسا. واقع در84هزارگزی شمال نی ریز. سکنۀ آن 695 تن. آب آن از چشمه تأمین می شود. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 7)
لغت نامه دهخدا
(دِهْ مُ دِ)
پناه بردن و پناه خواستن، پناهیدن. عوذ. استعاذه. استظلال: فزع الیه، پناه جست. عقل، پناه جستن بکسی. عقول، پناه جستن بکسی. (منتهی الارب)
دهی است از بخش میان کنگی شهرستان زابل. واقع در20هزارگزی شمال باختری ده دوست محمد. سکنۀ آن 626 تن. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 8)
لغت نامه دهخدا
(مَ / مِ مَ)
که در مردانگی به کمال نیست:
مرد تمام آنکه نگفت و بکرد
و آنکه بگوید بکند نیمه مرد.
شمس تبریزی
لغت نامه دهخدا
(مَ)
دهی است از دهستان و بخش کردیان شهرستان جهرم. در 28 هزارگزی خاور قطب آباد و 2هزارگزی راه فرعی فسا به قطب آباد. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 7). قریه ای است در شش فرسنگی میانه شمال و مشرق جهرم به فارس. (فارسنامۀ ناصری)
لغت نامه دهخدا
(هََ مَ)
دو کشور که مرز مشترک دارند. مجاور. همسایه
لغت نامه دهخدا
(چِ مَ)
چوب گنده و مضبوطی که پس در بسته گذارند. (ناظم الاطباء). از بعضی ثقاه مسموع است که دو چوبی است سوراخ کرده بر پشت در بردو تختۀ در نصب کنند و چوبی دیگر در آن اندازند برای استحکام. (از آنندراج). کلون. کلید:
چل مرد در سرای سنبل خان اند
جمعی که به هند راندۀ ایرانند.
سلیم (از آنندراج).
، در اصطلاح اهالی فیض آباد محولات بخش تربت حیدریه پایه، و ستونی از خشت و گل است که پشت دیوار شکسته برآرند و بدان وسیله موقتاً دیوار را از سقوط نگهدارند. ستونی از سنگ و خشت و گل که به شکل ’گونیا’ پشت دیوار شکسته یا کج شده طوری بنا کنند که دیوار برضلع عمودی ’گونیا’ تکیه دارد و قاعده گونیا مماس برزمین است
لغت نامه دهخدا
(مَ)
خالی از مرد. فاقد جنس نرینۀ آدمی.
لغت نامه دهخدا
(دِهْ سَ)
یکی از دهستانهای بخش بافت شهرستان سیرجان. جمعیت آن در حدود یک هزار تن و محدود است از طرف شمال به دهستان دشت آب و از خاور به دهستان کوشک و از جنوب به دهستان خبر. این دهستان وسط دو کوه واقع و هوای آن گرم معتدل است. شغل سکنه زراعت و مالداری است از 14 آبادی بزرگ و کوچک تشکیل شده است. مرکز دهستان قریۀ ده سرد می باشد. که در سی هزارگزی شمال دولت آباد واقع است و دارای 200 تن سکنه است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 8)
لغت نامه دهخدا
تصویری از سره مرد
تصویر سره مرد
نیکخواه خیر اندیش، کارساز کارگزار، زیرک هوشیار
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از چل مرد
تصویر چل مرد
چوب گنده ای که پس در بسته گذارند
فرهنگ لغت هوشیار
یکی از ابزار گیوه کشی و آن آلتی است که پس از رد شدن تسمه از کرباس تخت گیوه جهت مهار کردن آن بکار رود
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ده مرده
تصویر ده مرده
منسوب به ده مرد مربوط به ده مرد: زور ده مرد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از به مجرد
تصویر به مجرد
در همان دم به همان دم
فرهنگ لغت هوشیار
دو یا چند کس که دارای یکنوع درد وبلیه باشند، شریک غم دیگری غمخوار: همه همخوابه وهمدرد دل تنگ منند مرکب خاب مرا تنگ سفر بگشایید، (خاقانی)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از سره مرد
تصویر سره مرد
((سَ رَ یا رِ مَ))
جوانمرد، نیکخواه، کارساز، برگزیده، دانا
فرهنگ فارسی معین
تصویری از چل مرد
تصویر چل مرد
((چِ. مَ))
چوب گنده ای که پس در بسته گذارند
فرهنگ فارسی معین
تصویری از به مجرد
تصویر به مجرد
((بِ. مُ جَ رَُ دِ))
در حال، بلافاصله
فرهنگ فارسی معین
تصویری از هم کرد
تصویر هم کرد
ترکیب
فرهنگ واژه فارسی سره